داستان کوتاه کودکانه ❤️ قصه های کوتاه برای خواب بچه ها

داستان کوتاه کودکانه ❤️ قصه های کوتاه برای خواب بچه ها

داستان کوتاه آموزنده برای کودکان با تصویر ، بهترین قصه ها برای بچه ها و قصه های کودکانه برای خواب شب

داستان های کوتاه کودکانه جدید : قصه و داستان، چیزی است که بچگی خیلی از پدر و مادرهایی که امروزه خودشان دارای فرزندانی هستند با آن پیوند ناگسستنی دارد. اکثر ما در کودکی‌های خود روزهایی را به یاد می‌آوریم که بزرگترها برای سرگرم کردن و یا کوتاه نمودن شب‌های بلند، با گفتن قصه‌ها و حکایت‌های زیبا و دلنشین اعضای خانواده را گرد هم جمع کرده و لحظات شیرین و دلپذیری را رقم می‌زدند. در پس این داستان ها، پند و نصیحت‌های بسیاری نهفته بود و هر لحظه فکر کردن به آن روزها باعث به یاد آوردن لحظاتی می‌شود که تا کنون در یاد و خاطره‌ها باقی مانده است.

همان طور که شما وقتی به گفتن قصه توسط بزرگتر هایتان فکر می‌کنید احساس خوبی به شما دست می‌دهد، نویسندگان حوزه کودک و نوجوان هم مثل روانشناسان رشد بر این باورند که داستان‌های کودکانه و شیرین برای کودکان خردسال فقط یک محرک روانی و شنیداری نیستند، بلکه کارکردهای فراوانی برای این گروه از کودکان داشته و به طور مستقیم روی رفتار آن‌ها تاثیر بگذارد.

داستان رمان کودکانه
داستان رمان کودکانه

اهمیت قصه برای کودکان؛ قصه قبل از خواب برای کودکانتان را فراموش نکنید!

بیشتر کودکانی در سنین پایین از طریق قصه و داستان‌ها با رویدادهای محیط پیرامون خود آشنا می‌شوند. همان طور که می‌دانید هر قصه‌ای میتواند فضایی را به وجود بیاورد که کودکان هنگام رویارویی با نمونه‌های واقعی، رفتار و واکنش مناسبی را از خود نشان دهند.

ت

بنابراین تعریف کردن قصه‌هایی که ممکن است در زندگی واقعی به کار آن‌ها بیاید بهترین فعلی است که پدر و مادرها می‌توانند آن را انجام دهند. قصه‌های مختلف به کودکان یاری می‌رسانند تا ارتباط بین پدیده‌های مختلف را درک کنند.

رابطه‌ای که بین شخصیت‌های یک قصه وجود دارد، می‌تواند به کودک کمک کند که خود چگونه این موارد را در زندگی رعایت نماید. از این با گفتن قصه‌های خوب با زبان شیوا و عامیانه یک قدم رو به جلو و مثبت در تربیت فرزندان‌ تان بردارید.

تربیت فکری کودکان از طریق قصه گویی

مسئله مهم و تاثیرگذار دیگری که نقش زیادی بر فرایند اجتماعی شدن کودک دارد، این است که قصه‌ها معمولا پیام‌ها و ارزش‌هایی را به کودکان منتقل می‌کند که کودک در اثر شنیدن، تکرار شنیدن و حتی فکر کردن به آن می‌تواند این پیام‌ها را جذب و در رفتارهای خود منعکس نماید.

از این رو یاد دادن مطالبی مثل ارزشهای خانوادگی، اجتماعی و انسانی در قصه‌های کودکانه چیزی است که باید به آن توجه زیادی کنید. غیرمستقیم بودن پیام‌هایی که از شنیدن قصه‌ها پدید می‌آید باعث میشود شنیدن این داستان‌ها برای کودکان دلنشین تر، جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر شود.

افزایش قدرت تمرکز کودکان

هم چنین جالب است بدانید طی آخرین تحقیقاتی که پژوهشگران کرده‌اند به این نکته دست یافتند که قصه‌ها قدرت تمرکز و دقت را در کودکان افزایش میدهد. به طوری که کودکان در اثر شنیدن این توانایی را به دست می‌آورند تا بتوانند شنیدن فعال را تجربه کرده و همراه با گوش دادن به یک مفهوم، آن را درک کرده و بروز دهند.

آن‌ها حتی برای اینکه بتوانند ماجرا را دنبال کنند، ضروری است که دقت و تمرکز لازم را برای خوب شنیدن تمرین کنند که این مسئله بعدها در طول یادگیری مدرسه و دانشگاه بسیار به کودک کمک می‌کند.

فعالیت کودکان با قصه گفتن

شما می‌توانید فعالیت کودکان‌تان را با گفتن داستان‌های جذاب به آن‌ها افزایش دهید. برای منظم شدن و فعال شدن کودکان در امور مختلف روزمره، قصه گویی یک آموزش بسیار جذاب و کاربردی است.

جالب است بدانید قصه‌ها می‌توانند به کودکان یاد دهند که چگونه روی کار تمرکز کرده و با دقت آن کار را پیش ببرند. از این رو اگر قصد دارید کودکان‌تان را فردی کاری و پرتلاش تربیت کنید، حتما  قصه‌های جذابی را برای آن‌ها تعریف کنید.

آشنایی کودکان با کلمات

شایان ذکر است گوش دادن به قصه‌ها باعث می‌شود کودکان بتوانند با گستره بیشتری از کلمه‌ها آشنا شوند. کلمه‌هایی که در قصه‌ها و داستان‌ها استفاده می‌شود ممکن است در گفتگوی روزانه هیچ وقت مورد استفاده قرار نگیرند و از این رو قصه می‌تواند به توانایی حرف زدن و روابط عمومی کودک نیز کمک کند.

همچنین قصه‌ها باعث می‌وشند تا کودکان با تجربه ها، احساسات، عواطف و شیوه‌های نگرش بزرگترها آشنا شده و خود را با محیط اطرافشان بهتر وفق دهند.

رویاپردازی کودکان با قصه گویی

کودکان از آن جا که هنوز تجربه فعالیت در جامعه و شناخت دنیای اطراف خود را ندارند، سعی می‌کنند که با ارتباط بین آموزه‌های قبلی و موضوع‌های جدیدی که در قصه‌ها مطرح می‌شود به تعادل ذهن خود کمک کنند.

این روند معمولا با تخیل کودک ارتباط نزدیکی برقرار کرده و از این طریق او را یاری می‌دهد تا با منطق و استدلال کودکانه خود به کشف و شناخت دنیا اقدام کنند. این روند، روندی است که باعث می‌شود کودکان از شنیدن قصه‌های تخیلی لذت برده و از آن‌ها برای خیال‌پردازی و ایده‌های خلاقانه بهره برداری کنند.

همچنین بخوانید : آموزش مهمترین مهارت های زندگی به کودکان

داستان کوتاه کودکانه با تصویر
داستان کوتاه کودکانه با تصویر

قصه مسابقه مدرسه

به نام خدای مهربون

یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچه‌ها کرد و گفت: بچه‌ها یه مسابقه داریم

همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟

خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل می‌دهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.

هر کدوم از بچه‌ها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.

زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گل‌ها براش از کتابخانه بگیره.

مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن

زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.

دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و می‌گفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم

روز مسابقه فرا رسید

بچه‌ها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.

زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.

وقتی خانم معلم همه گل‌ها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست

دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده

اونم جواب داد که از راهنمایی‌های کتاب پرورش گل‌ها استفاده کرده.

خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.

قصه ما به سر رسید


داستان کوتاه کودکانه محبت قدردانی

به نام خدای مهربون

یکی بود یکی نبود.

خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می‌کنید خارخاری یک خارپشت بود؟

خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می‌خارید.

خانم فیله گفت: «چی شده؟»

خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارانی؟»

خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می‌توانم ماساژ فیلی بدهم!»

قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»

آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می‌توانم بکنم، هم می‌توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»: flushed:

قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را…»

؛ اما با دیدن تیغ‌های خارپشت فهمید که او فقط می‌تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.

گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می‌کنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم می‌خارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!» گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»

قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می‌خارانی؟»

گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می‌کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دست‌هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می‌توانم!» با انگشت‌های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه‌ای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»


قصه کودکانه کوتاه شب گل نرگس

به نام خدای مهربون

گلهای من امروز می‌خواهم قصه امام زمان که اسمشون مهدی هست رو براتون تعریف کنم. مامان‌های شما الان وقتی می‌خواهند نی نی کوچولو به دنیا بیاورند کجا می‌روند؟

بله به بیمارستان می‌روند. بچه‌ها، اما حدود هزار و دویست سال قبل که هنوز بیمارستان وجود نداشت مامانها نی نی هاشون رو توی خونه به دنیا می‌آوردند

مادر امام زمان نرجس خاتون هستند ایشان وقتی می‌خواستند مهدی رو به دنیا بیاورند امام یازدهم امام حسن عسگری رفتند و به عمه حکیمه خاتون اطلاع دادند تا ایشان بیایند و به نرجس خاتون کمک کنند. عمه حکیمه آمدند و کمک کردند و یک نی نی کوچولوی خوشگل و زیبا به دنیا آمدند و او را داخل پارچه سفید و نرم گذاشتند

آن زمان که مثل الان لوله کشی آب نبود. برای همین عمه آمدند داخل حیاط که دست‌هایشان را کنار حوض آب بشورند، در همین موقع یک پرنده خیلی خوشکل و زیبا که بال‌های نرم و سفیدی داشت و بوی خیلی خوبی می‌داد را دیدند

خیلی تعجب کردند چون تا حالا چنین پرنده‌ای ندیده بودند. رفتند که به امام حسن خبر بدهند که تعداد پرنده‌ها زیادتر می‌شد، یکی از پرندها که خوشگل‌تر از همه بود وارد اتاق نرجس خانم شد و مهدی کوچولو را برداشت و از آنجا رفتند. امام حسن که وارد اتاق شد دید نرجس خانم گریه می‌کنند و می‌گویند پرنده‌ها مهدی را با خودشان بردند. امام حسن لبخند می‌زدند و می‌گفتند که آن‌ها فرشته بودند که مهدی را با خودشان بردند، نرجس خانم باز گریه می‌کردند و می‌گفتند مهدی گرسنه می‌شود، غذا می‌خواهند.

امام حسن عسکری علیه السلام گفتند که آن‌ها مواظب مهدی هستند، تازه چند وقت دیگر او را به پیش ما می‌آورند.

بچه‌ها همین طور هم شد، چند وقت دیگر فرشته‌ها او را آوردند، اما دوستان شیطان که نمی‌خواستند ما امام داشته باشیم تا مواظب ما باشد، امام زمان را اذیت می‌کردند، برای همین باز خدا فرشته‌ها را فرستاد تا امام را نزد خودشان ببرند. بچه‌ها فرشته‌ها هر هفته پیام‌ها و کارهای ما را نزد امام می‌رسانند اگر ما کار خوب انجام داده باشیم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) خوشحال می‌شوند ولی اگر کار بدی انجام داده باشیم امام زمان ناراحت می‌شوند.

بچه‌ها اگر امام زمان بیایند ما هر چیز خوبی که دوست داریم داشته باشیم می‌تونیم داشته باشیم، حیوانات وحشی به ما کاری ندارند و… همه جا پر از خوبی میشه.

بچه‌ها برای اینکه امام زمان بیایند ما باید کار‌های خوب انجام بدهیم، حرف‌های خوب بزنیم و همیشه برای آمدن امام زمان دعا کنیم

برای همین همیشه بعد از صلوات بر پیامبر و خانواده ایشان برای آمدن امام زمان دعا می‌کنیم و می‌گوئیم:

وَ عَجِّل فَرَجَهُم

یعنی: خداجون امام زمان ما رو زودتر برسون


قصه کوتاه موش کوچولو و آینه

به نام خدای مهربون

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می‌گشت و بازی می‌کرد که صدایی شنید: میو میو

موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته‌ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه‌ای بود که تنها و سرگردان میان گل‌ها می‌گشت و میومیو می‌کرد.

موش کوچولو که خیلی از گربه‌ها می‌ترسید، از پشت بوته‌ها به بچه گربه نگاه می‌کرد و از ترس می‌لرزید. بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می‌ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد، اما بچه گربه آن‌قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته گل سرخ نمی‌دید.

او فقط می‌خواست که مادرش را پیدا کند. با صدای بلند می‌گفت: «میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آن‌قدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد. همین طور که زیر بوته‌ها می‌دوید و ورجه ورجه می‌کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته‌ها برق می‌زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود. موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید. خیال کرد یک موش دیگر را می‌بیند. خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن

می‌گفت: «سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می‌خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی‌رسید. موش کوچولو آن‌قدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله‌اش سر رفت و ساکت شد.

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می‌کرد خنده‌اش گرفت و صدا زد: «آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می‌زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد. بلبل را دید. پرسید: «یعنی این خود من هستم؟ من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد: «بله! تو این شکلی هستی. آینه تصویر تو را نشان می‌دهد.»

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید. بلبل هم خندید. چندتا پروانه که روی گل‌ها پرواز می‌کردند هم خندیدند. گل‌های توی باغ هم خنده‌شان گرفت. صدای خنده‌ها به گوش غنچه‌ها رسید.

غنچه‌ها بیدار شدند و آن‌ها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل‌ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

آن روز موش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه‌اش برگشت و خوابید


قصه کودکانه کوتاه آلبالوی عجول

به نام خدای مهربون

به نام خدای مهربان

یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی می‌کرد

درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله می‌کرد

مثلا دوست داشت زودتر از همه‌ی درخت‌ها میوه هاش برسند و کشاورز رو خوشحال کنه

برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو می‌ریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه

کشاورز اومد و میوه‌ها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورند

فصل چیدن میوه‌ها شد

و درخت‌ها خوشحال

از اونها خوشحال‌تر کشاورز بود

که الان می‌تونست نتیجه‌ی زحمت هاش رو ببینه

خلاصه فصل چیدن میوه‌ها تموم شد

کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده

درخت آلبالو فکر می‌کرد

اول از همه سراغ اونو بگیره

اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت

این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد

اینو گفت و رفت

درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن

تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه می‌کنی؟

اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد

کلاغ گفت همه‌ی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته

میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودند ریخت جلوی گوسفند ها

اگه یکم صبر می‌کردی و میوه هات می‌رسیدند

هم کشاورز رو خوشحال می‌کردی

هم خودت عزیز می‌شدی

حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی

قصه‌ی ما تموم شد

دل آلبالو آروم شد…


قصه کوتاه شب موش کوچولو و مامان

به نام خدای مهربون

یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست می‌کرد

که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی می‌کرد

مامان هم به موش موشی توجه نکرد

موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت

رسید به سنجاقک و گفت:

سنجاقک مهربون

سنجاقک قشنگم

تو که این قدر خوبی

از همه مهربون تری

مامان من میشی

سنجاقک گفت

نه که نمی‌شم نه که نمی‌شم

من خودم بچه دارم

موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت: سلام سلام خاله سوسکه مهربون

سوسکه قشنگم

تو که این قدر مهربونی

مامان من میشی؟

خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمی‌شم نه نمی‌شم

موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت:

آهای آهای سنجاب جونم

تو که این قدر خوبی

مامانم میشی

سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو

موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول می‌دم دیگه شیطونی نکنم

مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد

دکتر سید کامبیز حسینی

  • دکترای تخصصی روانشناسی کودک و نوجوان
  • روان درمانگر تخصصی اختلالات روانی کودکان
  • مترجم و نویسنده کتاب
  • درمانگر مشکلات تربیتی٬ ترس٬ خواب٬ انواع اختلالات عاطفی و شناختی٬ وسواس٬ بیش فعالی٬ سلوک و ….

مقالات اخیر

با ما در ارتباط باشید

آدرس مطب

آمل – خیابان ۱۷شهریور – کوچه مازندرانی (یه کوچه قبل بنیاد شهید) – ساختمان پزشکان مجلل – طبقه 1 – واحد۳